مصطفی مستور را پیش از سال ۱۳۸۷ و از کتابهایش میشناختم و برای من از بین این کتابها و داستانهای او، یک داستان همیشه در ذهنم مانده بود که شاید نزدیک به سهچهاربار خوانده بودمش: «عشق روی پیادهرو».
رجخبر: در آن سالهای دههی هفتادی، ادبیات شور و حال علیحدهای از امروز داشت و بحث تکنیک و زبان در شعر و داستان، داشت روزهای پرجوشش خود را تجربه میکرد و این داستان مستور هم، که اگر اشتباه نکنم پیش از چاپ در یک کتاب بهعنوان مجموعه داستان، آن را در یک مجله بهصورت مستقل خوانده بودم، علاوه بر موضوعی که داشت، طبق کارهای پسین و پیشین مستور درونمایهای از عشق داشت و بهلحاظ تکنیکی هم برای آن روزگار، بکر و جذاب بود.
روایت عشق و تکنیک داستانی مستور
داستانی عشقی که بهخون و کارد آمیخته میشود و روی پیادهرو و بساط کتابفروشی یک جوان عاشق را رنگی میکند. هنوز این مضمون پس ذهنم مانده و آن شکل روایتی که مستور داشت و البته زبان سلیس و ساده و بعدتر وسواسی که در رسمالخط کتاب نظرم را جلب کرد.
مستور؛ از دور تا نزدیک
همهی اینها و علاوه بر همهی اینها، خود مستور، که میدانستم در یک گوشه از اهواز، شهری که من زندگی میکردم، این کلمات را مینویسد و چهرهای شناخته شده است و این من را به مستور و کلماتش نزدیک میکرد. حسی مثل خوشآمدن از نویسندهای که همشهری من است و احتمالاً باعث تفاخر، شاید از همان جنس که خوزستانیها به «محمود»شان تفاخر میکنند یا به «دریابندری» و به «فصیح» که سببی یا نسبی به خوزستان تفتیده وصل میشوند.
دنبال کردن آثار و نخستین دیدار
مصطفی مستور را دنبال میکردم و یکبار هم اتفاقی او را از دور در کتابفروشی رشد اهواز دیدم و سلامی کردم و گذشتم. بعد از مجموعه داستان «عشق روی پیادهرو» که مستور سال ۱۳۷۷ منتشر کرده بود و من آن را در هفدهسالگی خوانده بودم، تا سال ۱۳۸۷ یا شاید کمی قبلتر، او چند کتاب دیگر هم منتشر کرد و تقریباً همهی کتابهایش به اقبال رسیدند و چاپهای متعدد خوردند.
انتشار کتابهای مهم و موفقیت ادبی
مستور «روی ماه خداوند را ببوس» را سال ۱۳۷۹، مجموعه داستان «چند روایت معتبر» را سال ۱۳۸۲، مجموعه داستان «من دانای کل هستم» و رمان «استخوان خوک و دستهای جذامی» را سال ۱۳۸۳، مجموعه داستان «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه» را ۱۳۸۴ و رمان «من گنجشک نیستم» را سال ۱۳۸۷ منتشر کرده بود.
ملاقات در دفتر نشر و شناختی تازه
تا اینکه بعد از دو سال کار، من و یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم مجموعهای کامل از شعرهای ریچارد براتیگان شاعر و داستاننویس آمریکایی را که آن روزگار خیلی سرزبان افتاده بود و بهجز یک کتاب جیبی کوچک هیچ منبع موثق و درستی از شعرهایش نبود، چاپ کنیم.
یادم نیست چطور و چگونه، اما یکروز خودمان را در دفتر مستور دیدیم که آن روزگار مدیریت یک نشر را به عهده داشت به اسم «نشر رسش» و آن دفتر هم طبقهی بالای کتابفروشی رشد بود. این اولین دیدار من با آقای نویسنده بود که بهجرأت هیچکدام از کتابهایش را نخوانده نگذاشته بودم و بعضیشان را دوست داشتم و بعضیشان را نه.
چرا مستور نویسندهی دقیقی است؟
بههر صورت این کتاب دو جلدی که با وسواسهای من بالاخره قرار بود رنگ چاپ به خودش بگیرد، رفت زیر دست مصطفی مستور و وسواسهایش. وسواسهایی که خوشآمدنم از مستور را بیشتر کرده بود.
یکی از دلایلش هم این بود که من چه آنزمان و چه بعدها، نویسندگانی را دیدم که سرشار از غلطهای نحوی بودند و نوشتاری و من بهعنوان یک ملانقطی کفرم در میآمد از اینکه چطور بعضی نویسندهها، اینقدر بد مینویسند و شلخته؛ و مصطفی مستور نویسندهای بود که وسواسش پوست کتاب و کلمات را میکند و حالا یکی بدتر از خودم را پیدا کرده بودم…
مستور و «معسومیت»؛ رمانی با غلطهای عمدی
گذشت و گذشت و مستور همچنان کتاب چاپ کرد و کلمه روی کلمه گذاشت و خوانده شد و خوانده شد تا رمان «معسومیت» منتشر شد. لذت بردم از خواندن این یکی بیش از کتابهای قبلی. با همهی دردهایش کتاب حالخوبکنی بود. با غلطهای فاحش املایی و البته تعمدی که از روی جلد کتاب شروع میشد و پیش که رفتم متوجه شدم کتاب، سرشار از این جنس غلطهاست و دلیل آنهم در کتاب مستور، مستور است؛ نه اما آنچنان.
مستور بههرصورت اگر چه نه بهشدت و حدت گذشته، اما هنوز هم هر جایی نمیرود، آنچنان اهل مصاحبه نیست و به قول خودش تا حرفی جدی نداشته باشد ترجیح میدهد حرف نزند و کارش را انجام بدهد.
او همچنان مینویسد و زنان دغدغهی بزرگ او هستند و آخرینبار فرصت پیش آمد تا در چند گپ و نشست دربارهی آخرین کتابش یعنی «سمت روشن کلمات» حرف بزنیم که حالاحالاها امکان چاپ ندارد…
نویسندهای که وقتی مینویسد، لعنت میفرستد به این سیودو حرف محدود الفبا که آدم نمیداند با آنها چه کند وقتی تمام و کمال بغض آدم را روی کاغذ منتقل نمیکنند و انگار هیچوقت کافی نبودهاند. هیچ وقت…