پایگاه خبری رج خبر/ اختصاصی: پرچم، به ظاهر قطعهای پارچه است، اما در بطن آن، جغرافیای فرهنگی، سیاسی و تاریخی موج میزند. اگر در نقشه، مرزها با خط ترسیم میشوند، در پرچم، این مرزها به نمادهایی چون خورشید، صلیب، شیر، ستاره، رنگها یا افسانهها ترجمه میشوند. از این منظر، پرچمها همچون «نقشهای مینیاتوری» از کیستی یک ملتاند.
به عنوان مثال، پرچم نروژ با رنگهای سرد و صلیب روشن، بازتابی از اقلیم شمالی و فرهنگ اسکاندیناویاییاش است؛ پرچم مکزیک با تصویر عقاب و مار، برگرفته از افسانه پیدایش مکزیکو سیتی و نشانهای از جغرافیای اسطورهای آن منطقه است. پرچم ژاپن، خورشید سرخ بر زمینه سفید، نهتنها یادآور شرق و خورشید تابان است، بلکه گویای نظام ارزشی مبتنی بر سادگی، نظم و آفتابپرستی کهن است. هر پرچم، در حقیقت یک جغرافیای فشرده است.
پرچم، وطن و حس خانهبودن
چند سال پیش، در جریان یک فرصت مطالعاتی در کشور کانادا، شاهد پدیدهای بودم که برایم هم جالب بود و هم آموزنده. در بسیاری از خانههای شخصی، چه در محلههای مرفه و چه در مناطق سادهتر، پرچم کانادا برافراشته بود: بر ایوانها، برچسبهای خودروها، دوچرخههای کودکان و حتی قاب عکسها در اتاق نشیمن. این حضور پرچم، نه با تبلیغ رسمی، که از دل نوعی حس تعلق جمعی، شکل گرفته بود. مردمی از نژادها، زبانها و ادیان مختلف، با این نماد ساده، حس خانهبودن را مشترک کرده بودند.
وقتی به ایران بازگشتم، ناخودآگاه با چشمی تازه به خیابانها و خانهها نگاه کردم. چیزی در نگاهم غایب بود: پرچم. نمادی که در کانادا حضوری گرم و جانانه داشت، در ایران عمدتاً در مکانهای رسمی و اداری دیده میشد.
در ایران، پرچم با وجود قدمت چند هزار ساله که حتی درفش کاویانی آن در اسطوره کاوه آهنگر، همتایی ندارد، متأسفانه با همه قدمت و شکوهش، گویی هنوز راهی به خانههای مردم نیافته است. بار دیگر این پرسش در ذهنم پررنگ می شود: چرا؟
غیبت حس تعلق
پاسخ به این پرسش ساده نیست، اما شاید بتوان گفت که پرچم زمانی در دلها جا میگیرد که مردم در آن، بخشی از خود را ببینند.
بخشی از اسطوره ها، نماد ها، جغرافیا، تاریخ، بخشی از افسانهها و قهرمانها، بخشی از مقاومت ها و رنجها و امیدها.
اگر این پیوند عاطفی و هویتی بهدرستی شکل نگیرد، پرچم به علامتی رسمی و دور از زیست روزمره تبدیل میشود.
در چنین فضایی، گاهی حتی آسیبهای اجتماعی و امنیتی نیز از همین گسست ریشه میگیرند. زمانیکه فردی، از سر نارضایتی یا بیگانگی، به همکاری با نهادهای بیگانه تن میدهد، همیشه نمیتوان آن را صرفاً به انگیزه مالی یا فریب تبلیغاتی نسبت داد. گاه مسئلهای عمیقتر در میان است: غیبت حس تعلق، و دوری از نمادهای ملی بهعنوان بخشی از هویت شخصی، پرچم بعنوان یک نماد هویتی باید احساس تعلقی در شهروندان ایجاد کند که در هر لحظه این پرچمها باشند که با هم می جنگند و رقابت می کنند نه سربازان و نظامیان.
این همان جنگ پرچم ها است که یک نمونه آن در نبرد بین کانادا و آمریکا رخ داد، هنگامی که دونالد ترامپ، رئیسجمهور وقت آمریکا، در سال ۲۰۱۹ بهصورت تلویحی از ایده الحاق اقتصادی کانادا به آمریکا و مجدد در ۲۰۲۵ از الحاق سیاسی آن سخن گفت، واکنش عمومی در کانادا چنان شدید بود که دولت فدرال، بدون آنکه مستقیماً وارد مقابله شود، شاهد موجی از تحریم مردمی محصولات آمریکایی بود.
حتی فروشگاههای کوچک در کانادا اعلامیههایی زدند: «Made in Canada Only». رسانهها این نبرد را «جنگ پرچمها» نامیدند؛ نبردی نه نظامی، بلکه فرهنگی و نمادین. در نهایت، این شهروندان و حس تعلق جمعیشان بودند که باعث شدند کاخ سفید به سکوتی خفتبار عقبنشینی کند. نقش دولت در این میان بیشتر نظارهگر بود تا کنشگر.
از شعر کودکانه تا روایتهای اسطورهای
آیا میتوان این پیوند را احیا کرد؟ بیتردید پاسخ مثبت است، ولی نه با تبلیغات دستوری. باید از راه فرهنگ، آموزش، خاطرهسازی، و بازآفرینی معناها وارد شد. از مدرسهها تا مستندهای تلویزیونی، از شعر کودکانه تا روایتهای اسطورهای، پرچم میتواند دوباره به نمادی زنده تبدیل شود؛ نمادی که مردم، بیآنکه مأمور یا مأموریتدار باشند، بخواهند آن را بر سردر خانهشان نصب کنند.
پرچم ایران، اگرچه اکنون بیشتر در میدانهای رسمی و آیینهای حکومتی دیده میشود، اما ظرفیت آن را دارد که روزی بر فراز خانهها نیز دیده شود؛ آنگاه که دوباره بخشی از زندگی مردم شود، نه چیزی جدا از آن. روزی که کودکی از سر غرور، نه وظیفه، پرچم کوچکی را بر دوچرخهاش ببندد، آن روز پرچم واقعاً برافراشته شده است؛ هم بر دوچرخه، و هم بر دل.