چشمهایی که هیچکس ندید/ رجخبر:نادره خانوم پنج روز بود صدایی شبیه زوزهی گرگ زخمی از سمت پشتبام میآمد و ما هی میگفتیم به حق چیزهای ندیده و نشنیده. اما خودمانیم نادره خانم، اگر عصمتجان نبود که بیاید به بهانهی ریختن قیمهپلوهای بیات در هرّههای پشتبام، رسماً از پاگرد طبقهی آخر رد بشود، کی میفهمید که تو پنج شب است پایت شکسته و افتادی بغل اوپن؟
زخمهایی که هیچکس نمیدید
کی میفهمید؟ وقتی درها را یکییکی زد که بیایید، یالله دست و پایش را بگیرید، بلند کنیم، خبر بدهیم به اورژانس. اصلاً چرا باید دکتر جوان اورژانس چشمهایش خیس میشد از دیدنت که استخوانت قلم شده بود؟ اصلاً چرا باید او میگفت که «پهلوان میخواهد تحملش؟» و تو در آن وضع بهش مانپاس و آبنبات تعارف کنی که از بس در شکلاتخوری زرشکیات مانده بود، سنگ شده بود.
چشمهایی که هیچکس ندید
آقای پالتوقهوهای که دیروز دیدمت توی کوچه آجودانباشی، داشتی میخِ کج و کهنه از روی زمین برمیداشتی و وقتی من نگاهت کردم، گفتی «یک روز به درد میخورد». بعدش هم اوستااسماعیل گفت که کل حیاط و خانه و حتی اتاق خوابت با خنزر پنزرهای انباشتهای که از توی خیابانها جمع کردهای، پناهگاه موشها شده است. بیا برویم یک علاجی برای دردمان بکنیم.
تا کی میخواهی به آدرس بوداپست، کوچهی رافائیل پلاک ۱۸۹ نامه بنویسی و کارمند ادارهی پست بگوید همیشه همهی اینها برمیگردند و آنجا اصلاً چنین آدرسی نیست که دست پسرت برسد؟ و تو دوباره هفتهی بعد، نامهی جدیدی برایش فرستادی.
بوی تنهایی در خانههای خاموش
نبیخان، اگر مجتمع شما هم یکدانه حوریخانوم داشت که دمبهدقیقه از تراس به کوچه نگاه کند و بفهمد که کی آشش روی اجاق است و کی طاسکبابش، لابد زودتر میفهمیدیم این بوی متعفن از کدام سمت میآید، نه اینکه چهار روز لاشهات بماند آنجا بغل کاناپه و تلویزیون روی شبکهی خبر روشن باشد، بعد همسایههای توی کوچهی پشتی بفهمند این بوی تعفن چرا محله را برداشته، بعد زنگ بزنند ۱۱۰، بعد بیایند درِ شما را بشکنند و بروند تو ببینند وای چه خبر است.
گرمایی که دیگر نیست
آهای آقایی که اسمت را نپرسیدم و پریروز توی سهراه طالقانی، بغل سینما صحرا، با یک چمدان کوچک، تکیه داده بودی به نردههای هواکش گرم زیرزمین آن کارگاه و مثل سگ میلرزیدی و ریشِ سفیدت کبره بسته بود. من برایت یک چای داغ خریدم از دکهی روزنامهفروشی و تو هیچ تشکر هم نکردی، حتی نگاهم هم نکردی.
اما خجالت کشیدم ازت بپرسم کی از خانه بیرونت کرده؟ خجالت کشیدم از چمدانت که مثل یک زن دیوانه، ساکت بغلت کرده بود. ولی تو هم سعی کن از این به بعد، هر کس که برایت چای داغ آورد، دو کلمهای باهاش حرف بزنی تا حناق نگیری.
آب دادن به درختانی که تشنه نیستند
خانم محمودی، من میدانم که چرا هر روز میروی به درختان خرزهرهی توی کرت حیاطمان الکی شیلنگ میگیری و آب میدهی. ببین آنقدر آب دادی که درختها هم به جان آمدهاند از دستت.
اما باز خدا را شکر که وقتی آن دختر نوجوان را که باباش سیخِ داغ زده روی بازویش، بهطور امانتی از خانهی بهزیستی میآوری که چند ساعتی مهمانش کنی، درختها از دستت آسوده میشوند. شیلنگ از دستت آسوده میشود.
انتظاری که پایان ندارد
آقای نمیدانم اسمت چیست که هفتهی پیش توی سالن ورودی شمارهی چهار فرودگاه دیدمت که کفش یهلنگهپا پوشیده بودی و از گلهای پلاسیدهی پارک شهرداری، یک دستهگل جور کرده بودی و با روزنامه بسته بودی.
آقا چند دفعه بگویم اینجا ترمینال داخلی است، شما اگر منتظر مسافر خارجی هستید، باید بروید فرودگاه امام؟ ولی تو اصرار میکردی که نه، الّا و بلّا الان عروسم میآید و نوهام را میاندازد بغلم.
اما اشتباه داری میزنی دادا. شاید هم گرگ خاکستری آلزایمر با فیل تنهایی و چلچلهی رؤیاهایت، قاتی کردهاند و توی مخت کردهاند که عروس داری. چشمهایت دیده مثلا که پسر داری. نوه داری.
بافتنیهایی برای کسی که وجود ندارد
خالهمنیژه، تا کی میخواهی کاموا ببافی؟ برای کی میبافی؟ تو که نوه نداری؟ تو که بچه توی کل دودمانت نیست. چقدر میخواهی صبح را تا شب و شب را تا اذان صبح، پشت آن پنجرهی بیصاحب، آن کاموای سبز ساقهنرگسی را مثل گربهای به سمت خودت بکشی؟
قصههایی که هیچکس نمیشنود
آهای آقای محترمی که پریروز توی اتوبوس محلاتی-هفتتیر نشستی پیشم و این قصه را خواندی و بعدش هم دم بنیاد شهید توی طالقانی پیاده شدی.
چشمهایی که هیچکس ندید چشمهای تو هم هست. من میدانم داری از تنهایی هلاک میشوی. اما قصهات را آمدم خانه یادداشت کردم که من هم از فردا توی اتوبوس برای بقیه بخوانم:
«یه مردی بود سه تا پسر داشت. دوتاش دیوونه بودن و یکیاش عقل نداشت. یه روز سه تا برادرها سه تا کمون برداشتن که برن جنگ. دوتاش شکسته بود و یکیاش چله نداشت. رفتن و رفتن و رفتن تا به بیابونی رسیدن که ته نداشت. یه کبوتر رو با تیر زدن. کبوتری که جون نداشت. خواستن بپزن و بخورنش، سه تا دیزی پیدا کردن. دوتاش سوراخ بود و یکیاش ته نداشت.
کبوتر رو گذاشتن تو اون که ته نداشت و آتیش روشن کردن زیرش. کبوتر اونقدر پخت که استخونش سوخت و گوشتش خبر نداشت. اونقد از اون دیزی خوردن که تشنهشون شد. رفتن صحرایی که تمومی نداشت. دیدن اونجا سه تا چشمه هست. دوتاش خشک بود و یکیاش آب نداشت. سرشونو کردن تو همون چشمه که آب نداشت. اونقدر خوردن که هیچکدوم سر برنداشت.»